
یک ماهی ازتحویل سال نو گذشته بود،درخانه نشسته بودم ومشغول بازکردن پسته های دربسته عیدبودم وحسابی ازاین کارکیف میکردم،آن چنان غرق دراین کارشده بودم که چیزی رامتوجه نمی شدم ناگهان متوجه صدای دلخراش تلفن قدیمی خانه شدم پریدم ومثل فشنگ وتلفن روبرداشتم بله ...بفرمایید!
-سلام
-علیک
-ازبانک تماس می گیرم میشه تشریف بیاریدبانک
-کدوم بانک؟
-همین بانک سرچهارراه
-برای چی؟
-بیایدمتوجه میشید
-باشه الان میام
ازدرخانه بیرون زدم باشلوارکردی ودمپای لاستیکی وبدون اینکه دست درموهای ژولیده ام بکشم به راه افتادم دم دربانک بودم خواستم درراه بازکنم که دیدم بازشدگفتم جل الخالق ولی هرچه نگاه کردم نفهمیدم چه کسی اونروبازکرد خلاصه توکل برخداکردم و واردبانک شدم کف بانک خیلی تمیزوبراق بوددلم نیومدبااون دمپایی های لجن گرفته کودکودی واردشوم اوناروبغل درگذاشتم وپابرهنه به جلو میزرفتم،دیدم شیشه ای جلومن وکارمندبانک است گفتم پروردگاراخوبه این یه مسولیت مهمی مثل من نداره وگرنه خودشومثل بندکلیدا که توشون عروسکه میکرد،به ادامه مطلب بروید